رمان وقتی نبودیم
دسته بندی ها:

رمان وقتی نبودیم

خلاصه رمان:

معرفی رمان وقتی نبودیم :

رمان وقتی نبودیم داستان دختری به نام بهار است که در ناز و نعمت بزرگ شده است، دختری که هیچ کمبودی ندارد و از کودکی دل در گرو پسر باغبان خانه ی شان دارد.

این عشق تا جوانی همراه اوست و زمانی که با خانواده اش در مورد آن صحبت می کند ، آب پاکی را روی دستش می ریزند و او محکوم به فراموشی می شود. همین موضوع از او زنی مقتدر و محکم می سازد. اما آیا همه چیز خوب باقی می ماند؟ یا با افشای یک راز زندگی همه دگرگون خواهد شد؟

رمان وقتی نبودیم در سال 1399 از انتشارات صدای معاصر به چاپ رسیده است. تعداد صفحات این کتاب 587 می باشد.

 

خلاصه رمان وقتی نبودیم :

رمان وقتی نبودیم حکایت دختری به نام بهار است که در یک خانواده‌ی مرفه زندگی می کند. از کودکی عاشق پسر باغبانشان است و زمانی که تصمیم گرفت رازش را با خانواده در میان بگذارد، رویاهایش در حد رویا باقی ماند.

اتفاقات بعد از آن از او زنی پخته و کامل ساخت. بعد از سال‌ها زنی برای حل معمای چندین ساله، وارد زندگی او شد و از معمایی که در سال‌ها به دنبال جواب آن بود، پرده برداشت.

 

مقداری از متن رمان وقتی نبودیم 1 :

سکوت حکم فرما شد و جز صدای ضربه های ساعت بزرگ سالن، که برای ساعت شش زده می شد، صدای دیگری نبود.

پاندول بزرگ ساعت با طمأنینه به چپ و راست می رفت تا از هم پاشیدن یک زندگی آهسته تر رقم بخورد.

تقدیر گذر آن ثانیه ها را برای از هم پاشیدن زندگی یک انسان نوشته بود.

در همان ثانیه های عذاب آور بود که فهمیدم برای زیرورو شدن یک زندگی چند لحظه هم کافی است؛ فقط چند لحظه! ولی در آن لحظات فقط یک زندگی نابود نشد، زندگی هایمان رو به نیستی رفت!

 

مقداری از متن رمان وقتی نبودیم 2 :

-بهار، تو تقصیر نداری. اونی که باید شرمنده باشه پدر و مادر بی وجدانشن.

دقایقی گذشته بود که دو پرستار برای بردن گلشن به رادیولوژی آمدند و از ما هم خواستند بخش کودکان منتظرش باشیم چون بعد از رادیولوژی به بخش منتقل میشد.

-فرزانه، تو دیگه برو منم میرم بخش.

-وقتی خانوم اسدی اومد میرم. فعلاً اینجام.

– راستی به خانوم اسدی زنگ زدی، چی گفت؟

– چی باید بگه، اونم مثل ما شوکه شد. چیزایی رو که میشنید باور نمیکرد.

– به خونه شون زنگ زده؟ چی گفتن؟ میان بیمارستان؟

-با پدرش صحبت کرده و جریان رو گفته؛ اما اونجور که خانوم اسدی انتظار داشته نگران نشده. خونسرد و بیتفاوت گفته:«به مادرش میگم باهاتون تماس بگیره »

-همین؟!

– آره، همین. خانوم اسدی هم وقتی فهمید چه اتفاقی برای گلشن افتاده دلیل بیتفاوتی پدرش رو فهمید…

بعد صندلی کناری ام نشست.

– تو امشب اینجا میمونی؟

– آره تنهاش نمیذارم. باید یه آشنا پیشش باشه.

لبخند مهربانی زد.

¬ و چه چهره ی آشنایی بهتر از معلم.

با خندهی کجی گفتم:

_ یه معلم بیتفاوت و بیخیال.

-دیگه از این حرفا نزن. تو این اتفاق تو هیچ تقصیری نداری.

همان حین سرپرستار همراه دو مأموری که از کلانتری آمده بودند نزدیکمان آمد و گفت:

-این خانوم معلم بچه س.

– سلام.

– سلام… شما بچه رو رسوندین بیمارستان؟

-بله تو مدرسه از حال رفت. مام سریع آوردیمش اینجا. به خانوادهش هم اطلاع دادیم ولی تا الان کسی نیومده.

– بله در جریان هستیم. از کلانتری محل مأمور فرستادن اما کسی در و باز نکرده…

خواستم چیزی بپرسم که با سؤال بعدی افسر پرونده سکوت کردم و گوش دادم.

¬ پدر و مادرش رو میشناسید؟ از وضعیت خانواده ی بچه اطلاعی دارید؟ هرچی در مورد خانوادهش میدونید بگید؟

-گلشن یک هفته س اومده مدرسه ما. فرصتی برای آشنایی با خانوادهش پیش نیومده. فکر کنم مدرسه قبلیش اطلاعات دقیقتری داشته باشن. از اونا سؤال کنید بهتره.

– این کار هم انجام میشه.
بعد از تمام شدن سؤال و جواب، به طرف بخش راه افتادیم و منتظر شدیم تا گلشن را به بخش بیاورند.

روی صندلی راهرو نشسته بودیم که خانم اسدی هم با چهرهای آشفته و درهم از راه رسید بعد از سلام و احوالپرسی مختصری گفت:

¬ از پرونده ی دانش آموز شماره مدرسه قبلیش رو پیدا کردم و تماس گرفتم. مدیر اونجا میگفت مام متوجه وضعیت غیرعادیش شده بودیم.

یکی دو بار معلمش کبودی هایی رو روی دستش دیده بوده و ازش سؤال کرده، اما اون گفته زمین خورده و موقع بازی اینجور شده؛ اما یه روز تو زنگ ورزش موقع پوشیدن شلوار ورزشی معلم کبودیها و زخمهای غیرعادی رو پاش میبینه.

همین قضیه باعث شده درمورد اوضاع بچه دقیق بشن و مادرش رو بخوان.

مادرش هم همون حرف بچه رو گفته و از فردای همون روز دیگه گلشن اون مدرسه نرفته و یک هفته بعدش تو مدرسه ما ثبت نام کرده.

– یعنی از سؤال و جواب فرار کردن؟

گفتم:

_ از سؤال و جواب و رو شدن واقعیت.

-همینطوره، اما مدرسه قبلیش باید وضعیت دانشآموز رو پیگیری میکرده. این غیبت ناگهانی و بیخبر، کم موضوع رو فراموش کردن. شاید اگه

_ یعنی اینکه حدسهاشون درست بوده؛ اما اونا با رفتن بچه کم پیگیری میکردن طفل معصوم کمتر اذیت میشد.

فرزانه به قصد رفتن کیفش را برداشت.

_ اگر و ای کاش مشکلی رو حل نمیکنه. اتفاقی که نباید بیفته افتاده. باید برای بعد از این فکری بکنیم.

بعد هم خداحافظی کرد و رفت. نیم ساعت بعد از رفتنش گلشن از رادیولوژی برگشت. به پرستار که زن میانسالی بود گفتم:

– چقدر طول کشید!

-معاینه های دیگهای هم باید انجام میشد برای همین طول کشید.

-چه معاینه هایی؟!

– چیزایی که رو بدنش بود دکتر تصمیم گرفت یه معاینه کلی و دقیق انجام بده. بعد چیزی در سِرمش تزریق کرد.

– خدا ازشون نگذره. چهجوری میخوان جواب پس بدن.

با نگرانی گفتم:

– چی شده؟ چیکارش کردن؟

-آسیب جدی ندیده، هرچند اگه زیر دست اون پدر و مادر میموند به اونجاها هم میکشید. خیر ندیدهها بچه رو شکنجه کردن.

– شکنجه؟!

پرستار پیراهن گلشن را بالا زد.

– اینجا رو ببینین. جای سوختگیه. فکر میکنی با چی سوزوندن؟

من و خانم اسدی حرفی برای گفتن نداشتیم. سوختگی هایی که میدیدیم قدرت حرف زدن برایمان نمیگذاشت.

-شکم این بچه جاسیگاری پدرش بوده، شایدم مادرش. خدا لعنتشون کنه.

آستینش را بالا زد.

_ اینا سوختگی هایه که به مرور خوب شده اما اینایی که تاول و زخمه مال چند روز پیشه. همه جای بدنش از این زخمها هست. فقط صورتش در امان مونده.

دکتر میگفت صورتش سالم مونده چون صورت کبود و زخمی مردم رو کنجکاو میکنه و براشون دردسر میشده.

دستم بی اختیار جلوی دهانم رفت.

¬ وحشتناکه! آدم چقدر میتونه بیرحم باشه.

-من اینجا زخمهایی بدتر از اینم دیدم، زخمهایی که به دیدنشون عادت کردم، اما هیچوقت نمیتونم به بیرحمی که با بچه ها میشه عادت کنم پاک تر تر و معصوم از این بچه ها وجود نداره. اونوقت یه همچین رفتارایی باهاشون میشه…

پتوی روی بچه را مرتب کرد و ادامه داد:

-به خاطر کدوم گناه این بچه شکنجه شده؟ چه گناهی کرده که همچین تنبیهی رو تحمل کرده؟

خانم اسدی هم گفت:

-بهتره بگیم اصلاً گناهی کرده؟!

پرستار هم آهی کشید و رفت تا به باقی بیمارها برسد. چند دقیقه ای گذشته بود که پلکهای گلشن حرکتی کم باز شد. نگاه گیجش روی دیوارهای اطرافش میچرخید که با من چشم در چشم شد.

لبه ی تخت نشستم. دستش را در دستم گرفتم و لبخندی به رویش زدم.

-سلام گلشن جان خوب خوابیدی؟

-من… من کجام؟

– یه کم حالت بد شده بود آوردیمت دکتر.

ترسی در چهرهاش نشست و وحشت زده صحبت کرد:

-من باید برم خونه. باید برم.

– نمیتونی عزیزم، بهت سرم وصله. درضمن تا دکتر اجازه نده نمیتونیم بریم.

– اما من باید برم. اگه نرم… اگه نرم…

نتوانست حرفش را تکمیل کند. بغضی که در گلویش نشسته بود بیرون ریخت و چشمهای معصومش با اشک پر شد. با دست آزادش صورتش را پاک میکرد و سعی داشت میان گریه جملهاش را تمام کند.

– مامانم… مامانم… حجت… حجت.

به موهایش دست کشیدم.

– عزیز دلم ما به پدر و مادرت خبر دادیم. میدونن اینجایی.

با ترسی بیشتر از قبل حرف زد.

– چرا بهشون گفتید؟ گفته بود هیچکس نباید بفهمه. گفته بود اگه معلمات بفهمن…

اما حرفش را تمام نکرد. خانم اسدی نزدیکش آمد.

– کی اینا رو بهت گفته گلشن؟ کی اذیتت کرده؟ به ما بگو.

نگاهش را دزدید. پتو را روی سرش کشید. بدن کوچکش را مچاله کرد و بیصدا به گریه هایش ادامه داد؛ اما شنیدم که بین گریه هاش گفت:

– مامانمو میزنه.

خانم اسدی خواست پتو را کنار بزند و دوباره سؤالی بپرسد که با اشاره خواستم فعلاً حرفی نزند.

شرایط روحی گلشن و ترسی که در چشمهایش موج میزد امکان هر حرفی را می گرفت و فقط باعث عذابش میشد. فعلاً وقت سؤال و جواب نبود.

از روی پتو سرش را نوازش کردم و به بدن ضعیفش که با هق هق گریه میلرزید، نگاه کردم و مدام این سؤال در ذهنم میچرخید که چه چیزی این همه ترس در نگاه این دختر ریخته؟ شاید هم باید بپرسم چه کسی؟

گریههای گلشن تمام نشده بود که زن جوانی با پوشه ای در دست وارد اتاق شد. بعد از سلام و احوالپرسی گرم، خودش را اینطور معرفی کرد.

-من اسلامی هستم. مددکار اجتماعی.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان وقتی نبودیم :

از طریق انتشارات صدای معاصر و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی سونیتا عطایی :

سونیتا عطایی متولد شهریور 1361 و ساکن تهران است. تحصیلات خود را در رشته ی ادبیات و علوم انسانی به پایان رسانده است.

از انجایی که علاقه مند به نوشتن بود، پس از شرکت در دوره های داستان نویسی، به صورت رسمی از سال 1392 نویسندگی را آغاز کرد.

 

آثار سونیتا عطائی :

رمان شاید زعفرانیه – انتشارات بهزاد

رمان وقتی نبودیم – انتشارات صدای معاصر

رمان بیا از عشق بگوییم- انتشارات بهزاد

ارسال دیدگاه

ایمیل شما عمومی نخواهد شد و نزد سایت محفوظ می‌باشد.

دیدگاه کاربران

0
هنوز دیدگاهی ارسال نشده است اولین نفر باشید!